اضطرابِ آینده

اضطراب آینده

یعنی می‌گویی فکر کردن به آینده همیشه با اضطراب و نگرانی همراه است؟

زمانی که از امیدِ تغییر در آینده و بهتر شدن زندگی به هیجان می‌آیم، قلبم تندتر می‌زند، فکرم سرعت پیدا می‌کند و شب‌ها خواب‌های شلوغی می‌بینم که به اضطرابم شدت می‌دهند.

گرچه در حالِ سپری کردنِ روزایی هستم که امید بیشتری دارم، برنامه‌های زیادی برای تغییر در سرم چیده‌ام و از هر زمان دیگری هم عزم راسخ‌تری برای موفقیت دارم ولی نگرانی رهایم نمی‌کند. انگار قلبم می‌خواهد از دل و جان مایه بگذارد برای همین محکم و قدرتمند می‌تپد. حتما دیده‌ای که زیرِ گلوی قورباغه‌ها چطور بالا و پایین می‌رود (من خوب دیده‌ام چون جان‌شان را در کلاسِ تشریح گرفته‌ام.) درست مثل آن‌ها قلب من هم قفسه‌ی سینه‌ام را بالا و پایین می‌برد و مرا می‌ترساند. با خودم می‌گویم: «نکنه نشه؟ نکنه نتونم؟ نکنه نرسم؟»

گاهی اوقات به آدم‌هایی كه ديده می‌شوند، مردم آن‌ها را می‌شناسند و به اصطلاح موفق‌اند نگاه می‌کنم و با خودم می‌گويم «پس من چی؟» نمی‌شود اسمش را گذاشت حسودی، فقط یک واگویه‌ی درونی و گاهی آزاردهنده است که يک‌سره زمزمه می‌كند «دست بجنبون، خفن باش، بترکون. تو باید بتونی. همین الان پاشو یه کاری بکن.» هر چند وقت یک بار، بعد از دیدن هر چیزی که عالی و تحسین‌برانگیز بنظر برسد، این حس به سمتم هجوم می‌آورد و از لذت دیدنش کم می‌کند. شايد بتوانیم بگوییم كمال‌گرایی؛ به هر حال هر چه كه هست نمی‌گذارد در همين لحظه از نعمتی كه داری لذت ببری.

بايد برايت مثالی بزنم. تقریبا دو سال از چاپ كتاب من می‌گذرد. دو روز پیش چشمم به نوشته‌ای خورد که چند هفته بعد از چاپ کتابم برای خودم نوشته بودم: «حقيقت اينه كه شوق چاپ اولين كتاب، داره كم‌كم تبديل به نگرانیِ نظراتِ‌ غير‌قابل انتظار می‌شه.»

اين نگرانی درست بود. نگرانی ديده نشدن،‌ خوانده نشدن و ناديده گرفته شدن هميشه هست و راه فراری هم وجود ندارد. فقط بايد آن را پذيرفت. اما خيلی وقت‌ها آنقدر خسته‌ای كه نمی‌توانی تا اين حد منطقی فكر كنی.

پس حقيقت ديگری هم وجود دارد و آن اين است که نگران آينده نبودن اصلا كار ساده‌ای نيست ولی بايد آن را تمرين كرد. حالا راهكار من چه بود؟  من حرص‌هايم را خوردم، ناراحتی‌هايم را كشيدم و غرهايم را زدم؛ بعد نشستم و گفتم خب من كاری انجام دادم، دست به يک تغيير زدم و قدمی به جلو برداشتم پس این سرخوردگی‌ها طبیعی است. وقتی قدم برنداری طبيعتا هيچ سنگی هم به پايت آسيب نمی‌زند اما تا زمانی كه قدم برنداری گل‌های کنار جاده را نمی‌بینی.

اول می‌‌خواستم انتهای جمله را بنويسم «تا وقتی که قدم برنداری، نمی‌رسی» اما يادم افتاد كلِ مطلب همين است كه هميشه نبايد در فكر رسيدن به نهايتِ خاصی بود. لذت در خود مسير است و اين جمله با وجود كليشه بودنش حقيقت دارد.  وقت‌هایی که اضطراب آینده به سراغم می‌آید، احساسم درست شبيهِ يوزارسيف است! فكرش را بكن،‌ از چندين در رد می‌شوی و فقط می‌دوی اما انگار اين مسير تا ابد ادامه دارد بدون اينكه تو را به مقصد خاصی برساند. (حالا كه فكرش را می‌كنم چندان هم مثال دقيقی نبود اما در مثال كه نبايد مناقشه كرد مگر نه؟) خلاصه که گاهی اوقات احساس می‌کنم درهای زيادی را پشت‌سر گذاشته‌ام، بدون اينكه بايستم، نفسی تازه كنم و از اتاقی كه به آن رسيده‌ام لذت ببرم. فقط به دروازه‌های باقی‌مانده‌ای خيره می‌شوم كه هنوز خيلی دور بنظر می‌رسند و ناگهان فكرِ «نرسيدن» به ذهن و قلبم هجوم می‌آورد.

اين روزها در حال خواندن كتابِ ذهن ذن، ذهن آغازگر هستم که در آن آمده: «وقتی سعی می‌كنی به چيزی دست يابی،‌ ذهنت شروع به پرسه زدن در جایی ديگر می‌كند. اگر سعی نكنی به چيزی دست يابی،‌ جسم و ذهنت همين جا خواهند بود.»  خيلی به اين جمله فكر كردم و ديدم چاره‌ی كار همين است. بايد تمام تلاشم را بكنم كه فقط و فقط روی همين كار و همين لحظه متمركز باشم نه چيزهایی كه می‌خواهم به آن‌ها دست پيدا كنم،‌ نه گرفتاری‌هایی كه اگر موفق نشوم گريبانم را می‌گيرند، نه جوايزی كه نگرفتم و نه تحسين‌هایی كه نشنيده‌ام. فقط و فقط همين لحظه. مثلا همان لحظه‌ی دست گرفتنِ كتاب خودم كه نامم به عنوان نويسنده، روی جلدش به چشم می‌خورد.

برایم بنویسید که چطور از مخمصه‌ی «اضطرابِ آینده» جان به‌در‌می‌برید؟

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط