آسِمان آبی نیست

یادم آمد روزی

در پسِ پرده‌ی رنگینِ اتاقم بودم

آسمان آبی بود

و خجالت‌زده از باد و دگرگونیِ آن

که پراکنده نمود موهایش،

به خودش می‌پیچید

لحظه‌ای چند گذشت،

تا دلش خالی شد

آسمان ریخت زمین

سبزه لبخندی زد

غنچه‌ها از پسِ خاک و یخ و برف،

ذره ذره به قد و قامت، خود افزودند…

اما باز

لحظه‌ای از وسطِ همهمه‌ی شهر سر به بالا کردم

آسمان آبی نیست

و در آن آبی نیست

که ببارد بر سرِ خاکِ زمینِ سرد و بی‌روحِ زمان

دود و خاکستر، ذراتِ غبار

همهمه، ترس، دویدن بی‌هدف

لایه لایه آسمان را محوتر خواهند کرد

آسمانِ خالی، در کمالِ سبکی

زیرِ سنگینیِ این بار به زیر آمده است

اما ما

همه در دود و غباری سنگین گم شده‌ایم

و نمی‌دانیم

در سرازیریِ این شهر به دنبالِ چه سرگردانیم…

«فروردینِ نَوَد و شِش»