_ خب، از خودت بگو
بعد از جاری شدنِ قطرات عرق از پیشونی، بیرون زدنِ رگای شقیقه و سرگیجهای که از سرِ پیدا نکردن جواب اومده سراغم، بالاخره میگم: «چی بگم؟»
حس نوشتنِ این به اصطلاح خودگرافی هم با درجهای خفیفتر همون سردرگمی بود اما با تلاش و البته کمی هم تقلا، مختصر یادداشتی از سیرِ پیشرویِ اینجانب در زندگی نوشتم بَلکَم چیزهایی دست خوانندهی سایت رو بگیره.
یه زمانی (زمانش رو نمیدونم، به هر حال توضیحِ جاری مربوط به زمانِ گذشتَست) میخواستم زیستشناسی باشم که استاد دانشگاهه و پشت سر هم از این سمینار به اون سمینار میره تا دربارهی داروی سرطانی که تولید کرده و جون عدهی زیادی رو از دست عزرائیل بیرون کشیده، دادِ سخن (از نوعِ عِلمیش) سر بده. در ضمن کاملا حرفهای، از قضا خیلی هم زود به زود، نمایشگاههای نقاشی، عکاسی و خوشنویسی میذاره، والیبالیست هم هست و مدالآور ووشو. نیازی به گفتن نیست که بی چون و چرا نویسنده هم هست. یسری کارهای ریز و درشت دیگه هم از یسری انگشتِ دیگش بیرون میریزه.
اما زمان گذشت و با عبارتی به نام «اولویت بندی» آشنا شدم (میدونی، خوبیِ یادگرفتن به مرور زمان اینه که حس نمیکنی دارن چیزی رو به زور تو مغزت میچپونن) فهمیدم باید ترک کردن رو یاد بگیرم، فهمیدم رها کردن بخشی از زندگیه. من از رها کردن وحشت داشتم، همه چیز رو با هم میخواستم، تمام و کمال، حرفهای و بی نقص. درست مثل بچهای که موقع کشیدن نقاشی اصرار داره مدادهاش رو با تمام زورش روی کاغذ بکشه، اما چیزی جز نوکهای شکستهای که پشت هم کارش رو عقب میندازن و کلافَش میکنن نصیبش نمیشه.
از بچگی که فاصله گرفتم، فهمیدم اگه فشار دستم رو کمتر کنم و فقط جاهای مهم نقاشی رو پررنگ بکشم، حس بهتری دارم و بار روی شونههام کمتر میشه. این شد که منِ فراری از رها کردن، شغلی که جلوی نوشتنم رو میگرفت رها کردم و چسبیدم به علاقهی همیشگیم، نوشتن. کتابم رو چاپ کردم و لیسانس زیستم رو گرفتم، با خودم گفتم «باید برم بشم همون استاد دانشگاه یا بازم بنویسم؟» کلی کلنجار و فکر، فعلا به اینجا رسیده که الان با چی خوشحالترم؟ و جواب این بوده که بشم زیست شناسی که اولویتش نوشتنه.
آندره ژید میگه: «یگانه چیزهای زیبا آنها هستند که جنون القا میکند و عقل مینویسد.» و این برای من تعریف قشنگ و کاملیه از نویسندگی.
و در آخر برای هر کسی که اینو میخونه از مولانا نقل میکنم: «که امشب بخندی و فردا نرنجی»