هست هنوز

می‌دویدند به دنبالِ نمِ خنده‌ی باد

آن برگِ ترِ زیرِ درخت

پاهاشان،

کوچک و زبر و زرنگ،

لحظه‌ای روی زمین خواب نداشت

من در آن همهمه و دردِ سَرَم

ناگهان با لبخند

خودم را دیدم

که جهانِ سبز و پرشورِ دلم بی‌غم بود

می‌د‌ویدم، جهان کوچک بود

شاد بودم آخر،

یافتم آن دخترِ کوچک را

که پنهان شده بود

پشتِ آن سبزیِ زیبایِ درخت…

حالا چه؟

من چه دارم که بگویم از آن؟

جهان پردرد است

جهان پر شده است از غم‌ها

نور نیست

سایه افکنده دلم را اکنون…

اما نه

شادی و شور و نشاط

که همه منشا از آن نورِ خدا می‌گیرد

گوشه‌ای در دلِ من

که نه چندان دنج است

هست هنوز

و دلیلش این است

که اگر من بروم سمتِ دِگَر

خداوند هنوز،

رویش سمتِ من است

آری من

باید بروم

سمتِ آن گوشه‌ی دل

که نه چندان دنج است

تا بگیرم رَدی از نور و امید

چون خداوند هنوز،

رویَش سمتِ من است.

«فروردینِ نَوَد و شِش»