گنداب

احتمالا می‌خواست از یک غریبه بشنود. دقیقاً همان چیزی را که من می‌خواستم بگویم، نیاز داشت از یک غریبه بشنود تا باور کند. آخ که چقدر این آدم‌ها احمقند. حس می‌کنند همیشه چیزهای خوب و درست، خیلی دورند. جایی در یک شهر دیگر، کشوری دورتر یا حتی دنیایی دیگر. آنقدر دور که باور نمی‌کنند همین آدم معمولی کنارشان آن را به زبان بیاورد یا بداند…

 

این داستان رو در سایت نِبِشت بخونید: https://nebesht.com/short-story-sump/