من زهرا شاهسونام.
نمیتونم دقيقِ دقيق بگم كی شروع کردم به نوشتن ولی فكر كنم حدودا ۹ يا ۱۰ سالم بود. اول هم عاشق شعر شدم (همونطور كه اينجا توضيح دادم) ولی بعد رو آوردم به نويسندگیِ داستانی.
كانون خونهی اول من بود، كانونِ پرورش فكریِ كودكان و نوجوانان؛ بهشتی كه توش میتونستم تقريبا هر چيزی رو كه دلم میخواست به بهترين شكل ممكن ياد بگيرم: كتاب خوندن، نقد ادبی، نوشتن، نقاشی، سفالگری، كلاژ، ظريفبُری، خوشنويسی، سرود و خيلی چيزای ديگه.
من هميشهی خدا سرگرم بودم و يه جا بند نمیشدم. توی ذهنم آیندمو اونقدر شلوغ تصور میکردم كه فقط واسه خوابيدن خونه باشم و صبح تا شب بيرون! و بايد بگم تا الان اين تصور، تقريبا هميشه واقعی بوده. طولانیترين ركوردی كه از خونه موندنِ من ثبت شده ۴۰ روزه، اونم دورانِ قرنطينهی كرونا. تو اون مدت حقيقتا داشتم از افسردگی دق میكردم!
از این بگذریم و بریم جلوتر،
شايد بپرسيد چرا زيست خوندی؟ خب من دوران مدرسه عاشق يه درس شدم، فقط يه درس و اون زيست بود. با تمام وجود از خوندن و حتی ورقزدنِ كتابش لذت میبردم و هيچ چيزِ ديگهای جز زيستشناسی تو ذهنم نمیگنجيد. (البته ناگفته نماند منم یه مدت خیلی کوتاه، تحت تاثیر این جوِ «پزشک شدن چقد خفنه» قرار گرفتم که خوشبختانه به شدت کوتاه و گذری بود.)
من خودمو دانشمند و استادِ زيستی تصور میکردم كه علاقمندیهای دیگهاش رو هم انجام میده. در واقع هنر، همونی بود كه كنارِ زيست تصورش میكردم نه به عنوان اصلِ زندگيم.
خلاصه كه با وجود نفرت و انزجارم از فيزيک و رياضی و اساسا كنكور، به اندازهی خودم تلاش كردم و زيستشناسیِ شهيدبهشتی قبول شدم. لحظهی فوق العادهای بود، اشکِ شوق و اين داستانا.
من چهار سال زيست خوندم و دروغ نيست اگه بگم از نظر علمی، چيزایی كه ياد گرفتم شايد به پنج صفحه هم نرسن. من زيست رو دوست داشتم، قشنگ بود و دونستنِش جذاب. اما درواقع حوصلهی مدام خوندن و هميشگی بودنشو نداشتم. حالشو نداشتم تمام منابع رو زير و رو كنم و شب و روز سرچ كنم و دربارش بخونم. از خودم ناراحت و ناراضی بودم كه فقط شبای امتحان درس میخوندم. واسه درسایی كه دوسشون نداری شب امتحانی بودن يه مزيته ولی برای درسایی كه بهشون علاقه داری نشون میده يه جای كار میلنگه.
اوایلِ سال دوم دانشگاه، بخاطر زمان محدودی که داشتم و نمیتونستم تو کلاسای حضوریِ نوشتن شرکت کنم، تو یه کلاس مجازی نویسندگی با استاد الهام شیروانی شاعنایتی اسم نوشتم و از مقدماتی تا پیشرفته همه رو گذروندم. همون موقع بود که کتابم رو نوشتم و تصمیم به چاپش گرفتم. خلاصه با وجود اینکه از نوشتن دور نبودم، همه چيز رو تو ذهنم اینجوری چيده بودم:
«بلافاصله بعد از ليسانس، واسه ارشد ايمونولوژی میخونی و بعد هم دكترا میگيری و حسابی تحقيق میكنی تا بتونی برای بيماریهای مربوط به ايمنی درمان پيدا كنی. در كنارش هم (همون كنارِ لعنتی كه آدم فكر میكنه به قدر كافی پَت و پهن هست) میتونی بنويسی.»
اما بعد از ليسانس احساسِ پوچیِ شديد و سرگردونی اومد سراغم. نمیدونستم میخوام چی كار كنم و با فكركردن هم به نتیجهای نمیرسيدم.
درسته كه كتابم چاپ شده بود (سال ۹۹) ولی بازم نمیتونستم به خودم بقبولونم که زيست ديگه جایی تو زندگيم نداره. تا سالِ آخر دانشگاه هرگز به ذهنم خطور هم نكرده بود که نوشتن بشه اصل زندگی و بقیه چیزا برن کنار، هیچوقت به عنوان یه گزینهی فرعی هم به این فکر نکرده بودم که ارشد نخونم!
بالاخره با كلی فكركردن و نوشتن و مشورت، بيخيالِ زيست شدم. میخواستم كنكور هنر بدم و فيلمنامهنويسی بخونم. میدونی؟ تو كَتَم نمیرفت كه مدرک نداشته باشم، كه به ليسانس بسنده كنم اما از طرفِ ديگه هی میگفتم: «تو اين مملكت همه چی شده مدرک!» من داشتم دقيقا برخلاف عقيدم رفتار میكردم.
با چند نفر كه فيلمنامهنويسی و ادبيات داستانی خونده بودن مشورت كردم و بيشترشون موافق بودن که بهتره بدون دانشگاه رفتن، روی نويسندگی تمركز كنی. اين شد كه تصميمِ نهایی رو گرفتم و بارِ بزرگی از روی شونههام برداشته شد.
بعد از این تصميمِ قطعی، دنبالكردنِ ديوانهوارِ راهنماییهای آقای شاهين كلانتری، بيشترين كمک رو بهم كرد. حالا سردرگم نيستم و وقتی ازم میپرسن «چیكار میكنی؟» میتونم قاطعانه بگم «نويسندهام».
حالا بقيه چيزا اومدن كنارِ نوشتن. و دیگه نویسندگی، تو حاشيهی زندگيم، چشم انتظارِ فرصتِ مناسب نيست كه بهش يه نگاه سرسری بندازم بلکه تبديل شده به اولويت و اصل مطلبِ زندگیِ من.
احتمالا متوجه شدين كه علاقمندیهای من سر به فلک میکشن و به خيلیهاشون ناخنک زدم. یه مدت دلم میخواست دبیر زیست بشم و بخاطر همین رفتم تو یه مدرسهی غیرانتفاعی به عنوان پشتیبان و با رویای دبیری کار کردم (مختصری از اون تجربه رو با عنوانِ هر اصطلاح کوفتی دیگری به جز خوب نوشتم) اما فهمیدم نخیر، این کار من نیست. اونقدر از این سیستم حرص میخورم که دیگه چیزی ازم باقی نمیمونه. نویسندگی اما همیشه بوده. مثل خیلی از چیزایی که بهشون عادت داریم ولی هیچوقت متوجهشون نمیشیم.
خلاصه اینکه هدف من بالا پایین زیاد داشته و خیلی تغییر کرده. من همیشه میخواستم به مرورِ زمان با امتحانکردن و چشیدنِ دنیا راهمو پیدا کنم و هنوزم عاشق تجربههای جدیدم، واسه همین خیلی وقتا با حالِ گوارشی بد برمیگردم خونه! (خوردنیهای جدید معمولا بهم نمیسازن :))
تايپ شخصيتی بنده INFJ هستش. اكثر مواقع احساس عجيب و غريبی پيدا میکنم وقتی میبينم آدما چقدر راحت از خودشون ويديو میذارن يا تو استوری و پستا مثل آب خوردن، از روزمرگیهاشون میگن. من دوست دارم نود درصد زندگيم رو در اختيار خودم و منحصرا برای خودم نگهدارم اما گاهی اوقات فکر میکنم برای نویسندگی بايد ديده بشی و برای ديدهشدن بايد اجتماعیتر باشی. مثل كپشنی كه قبلا نوشتم، يكم با اين قضيه کشمکش دارم:
«زیاد شنیدم که میگن «انسان موجودی اجتماعی است.» این جمله من رو میترسونه. شاید اگه اجتماع ما آدما فقط به همین عبور از کنار هم و دیدارهای گذری ختم میشد، چیزی مثل کلونی مورچهها، انقدر ترس و مشکل به بار نمیاومد. مثلا همینجا، مترو؛ از کنار آدمهای زیادی رد میشم اما نیازی به شناختشون ندارم و همین حس خوبی بهم میده. ولی مشکل اینه که تو زندگی باید آدما رو بشناسی و شناخت آدما عجیب و ترسناکه. مخصوصا وقتی با این واقعیت روبرو میشی که زمان، مکان و همه چیز تو این جهان میتونه «انسان» رو تغییر بده. حس میکنم تابحال موفق به شناخت هیچ کس نشدم حتی خودم. آدما هر چقدر هم خودشون باشن، بازم چیزی درونشون هست که اونو از تمام دنیا مخفی میکنن حتی خودشون. شاید نباید توقع شناخت آدمها رو داشت، شاید باید به همین نگاه و عبور گذری بسنده کرد.»
حتمنِ حتما برای آشنایی بيشتر با من، اين دوتا مطلب رو هم بخونيد: