من

من بودم و درد و غم و اشک

در آینه سودایِ یک چهره پر از اندوهِ نمناک

آن فرد من بودم فقط من

چیزی نمی‌دیدم به جز من

در آن انبوهِ وحشتناکِ پر مرگ

چیزی مرا از من جدا کرد

آوای یک ضربه به آن شفافِ سردی

که پر شور و پر از آواز می‌گفت:

آنچه نایافته‌ای اینجاست برگرد

هدهد برایت نامه آورده است برگرد.

فکرم به جایی قد نمی‌داد

قلبم ولی، درک می‌کرد

گاهی برای دیدنِ تنها نبودن

گاهی برای دیدنِ او

قلبم فقط، صبر می‌کرد

آن لحظه آن بارانِ زیبا

گرم و پر از جریان فرو ریخت

این چشم هم دوباره بارید

اما دِگَر اندوهِ نمناکی نبارید

برگِ بهاری تر شد از آن آبِ شفاف

و جای آن سودایِ غم را

در قلبِ من آرام پر کرد.

«اردیبِهِشتِ نَوَد و شِش»