عنوان: درمان شوپنهاور
نويسنده: اورين د. يالوم
مترجم: سپيده حبيب
انتشارات: قطره
تعداد صفحات: ۴۸۸
كتاب درمان شوپنهاور، با زبانی روان و در قالب داستانی پركشش، خواننده را با دنيای «گروهدرمانی» و «فلسفهی شوپنهاور» آشنا میكند. جوليوس شخصيت اصلی اين داستان، روانشناسی است كه متوجه بيماری سرطانش شده و مرگ را نزديک به خود میبيند. او هم مثل خيلی از افرادی كه با حقیقت مرگ مواجه میشوند، از خود میپرسد كه «در زندگی چه كردم؟»
در پیِ يافتن پاسخ اين سوال، به سراغ فليپ میرود؛ بيماری كه جولیوس سالها پيش در درمانش شكست خورده بود. فليپ كه انگار قالبی منفعل برای بيان افكار و نظريات شوپنهاور است، ناخواسته به اين جلساتِ درمانیِ گروهی كه هيچ اعتقادی هم به آنها ندارد راه پيدا میكند. او به قدری در تاملات شوپنهاور غرق شده كه ديگر چيزی از خودش برای ارائه ندارد و افکارش صرفا نقل قولهای دست دومی از ديگران هستند.
مكالماتي كه در جلسات گروهی رواندرمانی مطرح میشوند، بسيار ملموس و واقعی هستند و تو را ناخواسته غرق در صحبتهایی میکنند كه درست مثل واقعيت، اغلبشان بیجواب و نصفه نيمه رها میشوند گرچه رواندرمانگر آنها را مدیریت میکند، صرفِ به زبان آوردنشان نیز جریانی ارزشمند است.
در بخشهای مربوط به پَم، يكی از اعضای اين گروه كه به هند سفر میكند تا با مراقبه، ذهن وسواسیاش را آرام كند، با نوع نگاهی متفاوت نسبت به مراقبه و آرامش مواجه شدم. بعد از خواندنِ ذهن ذن ذهن آغازگر با خودم میگفتم «خوش به حال كسایی كه همیشه در آرامش عميق ذهنی به سر میبرن» اما حالا با اين حقيقت مواجه شدم كه بايد زندگی و هيجانهایش را قربانی كنی تا به اين چيزی كه میگویند آرامش، دست يابی.
اما اگر رياضت بكشی و روزهای طولانی را به سكوت و يکجا نشستن بگذرانی، آيا میتوانی به خودت بگویی که زندگی كردهای؟ و اين جملات دربارهی نويسندگان، مرا شيفتهی خودش كردند كه:
«سخن گونكا درست بود، او دقيقا همان چيزی را زاييده بود كه وعده داده بود: تعادل، آرامش يا به قول خودش توازن. ولی به چه قيمت؟ اگر شكسپير به ويپاسانا میپرداخت، آيا شاه لير و هملت زاده میشد؟ آيا هيچیک از شاهكارهای ادبيات غرب نوشته میشد؟
اين است وظيفهی يک نويسندهی بزرگ: برای آفرينش هنری، بايد در خوی و سرشت شب فرو رفت و به نيروی تيرگیها لگام زد. نويسندگان بزرگ تيرگیها _كافكا، داستايفسكی، ويرجينيا ولف، كامو، پلات، پو_ برای بازنمایی تراژدی پنهان در وضعيت بشری جز اين چه راهی داشتند؟ اين كار با بيرون كشيدن خود از زندگی، نشستن و مشاهدهی نمايش گذرا ممكن نبود.»
شايد مراقبه در مدتی كوتاه برای رهایی ذهن از تمام مشكلات روزمره، دنيا و سختیهايش مفيد باشد و قابل احترام، اما گريز از رنج و تلاطم زندگی دقيقا نقطهی مقابل لذت بردن از آن است. گرچه در كتاب ذهن ذن ذهن آغازگر هرگز چنين حس و برداشتی نداشتم كه با آرامش ذهنی، بیان رنجهای بشری ممكن نيست، اما اين نکته هم قابل توجه و مهم بود.
در نهايت حين خواندن درمان شوپنهاور، انگار تو هم يكی از اين اعضای گروهِ درمانی هستی و هر بار با حرفهایشان، با اين تناقضها به چالش كشيده میشوی. چون مسائل را از ابعاد مختلفش نگاه میکنی و میبینی همهشان درست هستن اما در نهايت رسيدن به تعادل و يک نتيجهگيری غيرِمتعصبانه است كه همه را از دامی كه در آن گیر افتادهاند، نجات میدهد و به درمان واقعی میرساند.
من با اين كتاب بارها به فكر فرو رفتم، زندگیام را مرور كردم، به گريه افتادم و لبخند زدم؛ من با اين كتاب زندگی كردم.
جملات آخر جوليوس حس من را كاملا توصيف میكنند:
«توی سرم احساس فوق العادهای دارم؛ كاری رو كه اين گروه انجام داد حسابی تحسين میکنم و احساس پيروزی دارم. خيلی خوشحالم كه بخشی از اين گروه بودم.»
بخشهایی از کتاب درمان شوپنهاور:
«شوپنهاور: فردی با استعدادهای والا و نادر ذهنی كه به حرفهای صرفا مفيد گمارده شود، مانند يک ظرف باارزش تزئين شده با زيباترين نقشهاست كه به جای ديگ آشپزخانه استفاده شود.»
«فلسفه جادهی مرتفع كوهستانی است… جادهای دورفتاده كه هرچه در آن بالاتر میرويم، سوت و كورتر میشود. هر آنكس كه اين مسير را پي گيرد، نبايد از خود پروایی نشان دهد بلكه بايد همه چيز را پسِ پشت نهد و بیباكانه راهش را در برف زمستان بگشايد… خيلی زود دنيا از نظرش پنهان میشود، لکهای ناهموارش همتراز میشود و صداهای گوش خراشش ديگر به گوش او نمیرسند و گردی دنيا برايش آشكار میشود. خود همواره در هوای سرد و پاک كوهستان میماند و آنگاه كه همگان آن پايين هنوز در شبِ مرده گرفتارند، او به خورشيد مینگرد.»
4 پاسخ
با بخش های زیادی همزاد پنداری کردم…
در مثال دیگ یاد خدمت مقدس سربازی خود افتادم که روبروی من ایستاده و لبخند تهوع اوری میزند 🙂
در مورد کوهستان و به خورشید نگریستن، در گذشته چنین فلسفه ای را میپرستیدم لیک امروز بر این باور هستم که به قیمت نرسیدن به قله و اکتفا به کمی پایین تر کسانی را با خود همراه کنم. ادمی حقیقتا تنها دوام نمیآورد. تاج گذاری به فرادی نمیچسبد. نماز به جماعت شیرین است.
و در شب مرده گرفتار بودن… در شب مرده گرفتار بودم، سخت است و اخیرا طاقت نمیآورم دیگران را چنین ببینم هرچند که خود عامل تاریکی باشند. آری… اقرار میکنم گاهی باید رها کرد ولی:)
شاید اینها که نوشتم با روح نوشته سازگار نبود… پس شرمنده
و دیگر انکه جمله ای تکراری…
بدون اغراق، تکرار میکنم بدون اغراق… همواره با خواندن جملات شما گویا حیات دیگری از خود در جهانی دیگر را به یاد میاورم اگر بوده باشد. 🙂
قلمتان رقصان، قدمتان استوار
🙏🏻👌🏻☺️
این تناقضی که ازش گفتید، هم ترس از قلهای که آدم توش تک و تنها باشه و هم ترس از شب مرده و دیدن آدمایی که توش گرفتارن شامل حال منم میشه. اما چه میشه کرد؟ همیشه باید درگیر انتخاب باشیم و بیشتر اوقات این انتخاب بین بد و بدتره. من به شخصه، هر بار که خیلی خوب بهش فکر کردم، ترجیح دادم تنها به سمت قله برم تا اینکه تو تاریکی بین آدمای دیگه گم بشم.
بازم ممنون از لطف همیشگیتون و وقتی که میذارید. ☺️🙏
کتاب درمان شوپنهاور رو دوست داشتم. از خلاصه گویی شما بسیار لذت بردم موفق باشی عزیزدلم
خیلی ممنونم ازتون و امیدوارم شما هم موفق باشید
دیدگاهها بستهاند.