ساعتِ مریض

لحظه رفت

دقیقه رفت

هیچ کدام به این جهان بازنگشت

ساعتِ مریض،

سال‌های سال، رویِ دیوارِ آجری،

لحظه‌هایِ از دست رفته را شمُرد.

جوانه‌ای لطیف،

از جهانِ زیرِ خاک، سرگشود.

جوجه‌ای تخم را شکست

مادرش با دهانِ پر، سر رسید.

پیله‌ای باز شد

پروانه‌ای، نقشِ بال‌های خود را به رخ کشید.

زندگی ادامه داشت

ولی ساعتِ مریض

روی دیوارِ آجری، آن را ندید.

«شهریورِ نَوَد و دو»