ردیفِ اول

آدم‌ها توجهم را می‌دزدند و من حرکاتشان را. اگر برایم جالب باشند، ناخودآگاه رفتارشان را با دقت دنبال می‌کنم. در واقع من نظاره‌گرِ داستان‌هایی هستم که شخصیت‌هایشان از همه جا بی‌خَبَرَند. تِکِه‌قصه‌ها را مجانی و عادت‌وار از لابلای مردم، وسطِ خیابان، در هیاهویِ قطارِ مترو، خلاصه هر جا که چیزی باشد، جمع می‌کنم و در ذهنم بهم می‌چسبانم.

یک روز دلم می‌خواست از دنیایِ واقعی خودم کنده شوم و بیفتم در داستانِ یک فیلم؛ پس با این تصمیمِ ناگهانی از جا بلند شدم. آنقدر ناگهانی که چشمانم سیاهی رفت و مایعِ مغزی ام تکان خورد.

نمی‌دانم چطور به سینما رسیدم و بعد از دیدنِ پوسترِ فیلم‌های عمدتا لوده، گفتم:

_ یه بلیط واسه ساعت پنج و ده

_ فقط ردیف اول خالیه. مشکلی نیست؟

تابحال ردیف اول ننشسته بودم. حسِ تشنگیِ تجربه‌های جدید درونم غلیان کرد و بلیط را عملا قاپیدم تا زودتر به صندلی نازنینم برسم.

شوقی که مثل بلند شدنم یکدفعه آمده بود، همانطور هم غیبش زد‌‌. بی‌خود نبود که می‌گفت ظرفیت تکمیل است و ردیفِ اول خالی. دستت را که دراز می‌کردی می‌توانستی پرده را لمس کنی، البته با اغراق.

داشتم جلو می‌رفتم که توجهم به دو دختر حدودا بیست ساله جلب شد. بلیط‌هایشان را به پسرِ نسبتا بلند و لاغری که مسئول سالن بود نشان دادند. پسر خندید و گفت:

_ ردیفِ اول، بهترین جا، مثل کنسرت.

و بعد صدای دختر را با ترکیبی از اعتراض و خنده شنیدم:

_ آره عالیه، بهترین جای ممکن.

دیگر کسی چیزی نگفت. همه نشستیم. صندلیِ من کنار همان دختری بود که صدایش را شنیده بودم. با دوستش صحبت می‌کرد، می‌خندید و یکسره چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد. می‌گفت از این فاصله چشم آدم از حدقه درمی‌آید، راست می‌گفت. خود من هم می‌دانستم دردِ میگرن انتظارم را می‌کشد و به زودی امانم را خواهد برید.

قبل از اینکه تاریک شود، دختر رو به من کرد و گفت:

_ چراغا خاموش شن بهتر می‌شه.

به ثانیه نکشید که چراغ‌ها را خاموش کردند. کاملا غیرمنتظره به سمتم برگشت و با لحنی جدی گفت:

_ بدتر شد.

ناخودآگاه خندیدم. چشمم به همان پسرِ لاغر افتاد که پشتمان ایستاده بود، او هم می‌خندید. چند دقیقه که گذشت، پسر به سمت‌مان آمد. روبروی دختر که حالا با تعجب نگاهش می‌کرد ایستاد، نزدیکش شد و گفت:

_ اگه عقب جای خالی بود بهت می‌گم بری اونجا.

دختر تشکر کرد و پسر با لبخندی بامزه رفت تا سر جایش بایستد. دختر قیافه‌ای شوکه به خود گرفت، به سمت دوستش برگشت و هر دو باهم خندیدند. بیشتر از اینکه حواسم به فیلم باشد، آن‌ها را می‌پاییدم. با خودم فکر می‌کردم که دختر حتما در دلش انتظار می‌کشد پسر به سراغش بیاید و جایشان را عوض کند، اما حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد.

مدتی که گذشت و خبری از پسر نشد از روی کنجکاوی برگشتم و نگاه کردم‌. داشت با آن جسم سیاه توی دستش که احتمالا بی‌سیم یا چیزی شبیه به آن بود، صحبت می‌کرد. بلند شدم و تظاهر کردم بیرون می‌روم اما کنار در ایستادم تا صدایش را بشنوم.

_ شیفت من که تموم نشده… حالا نمی‌شه فقط تا آخر فیلم صبر کنی؟.‌.. آخه…

دیگر چیزی نگفت‌. کمی این پا و آن پا کرد، به دختر که حالا حواسش به فیلم بود نگاهی انداخت و بعد با عجله از سالن بیرون رفت. وقتی رد می‌شد می‌شنیدم که زیرلب فحش می‌داد، خدا می‌داند به کی.

برگشتم سر جایم. مدتی بعد دختر به عقب برگشت، پسر را که ندید با ناامیدی دوباره به پرده‌ خیره شد.

فیلم تمام شد و دختر، اولین نفری بود که با روشن شدن چراغ‌ها ایستاد. همه جا را با نگاهش زیر و رو کرد اما اثری از چیزی که می‌خواست نیافت.

نفسی عمیق و عصبی کشید و احتمالا در ذهنِ خود، به خیال بافی‌هایش تلخندی زد.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. شاید یه روز سعی کنم مثل تو فقط با کنجکاوی و بدون قضاوت به مردم نگاه کنم اگر بتونم خیلی چیز ها یاد میگیرم
    شاید هم می بینم ولی عالم شون برام جالب نیست

دیدگاه‌ها بسته‌اند.