از ژان پل سارتر خواندم: «در رنج کشیدن خسّت نشان میدهد. احتمالا درمورد لذتهایش هم خسیس است.»
انگار مخاطبش را میشناختم. کسی که همیشه نالههاش را در گوش و روانم میریخت و از هر داستانی میتوانست مرثیه بگوید. از رنج فراری بود. خودش را گوشهی زندگی محقر و خالی از ماجرایی که هالهی امن احمقانهای آن را پوشانده بود، جمع کرده، دردش را نگاه میکرد و غصهی بدبختیاش را میخورد.
با آب و تاب درباهی هدفش حرف میزد اما از ترسِ رنجی که تلاش روی دوشش میگذاشت، فقط به همان حرف زدن بسنده میکرد. جملههایش را حفظ شده بودم «شانس گند من»، «پس کی همه چی خوب میشه» «خوش به حال بقیه»…
او خسیس بود، زندگی را خرج نمیکرد. هر چقدر که از رنج کشیدن بیشتر میترسید، از لذتهایش هم دورتر میشد. یک بار به او گفتم که اگر تمرین کنی میتوانی از بعضی رنج کشیدنها لذت ببری اما خیلی زود از کردهی ابلهانهام پشیمان شدم. یک چیزهایی هستند که تا آنها را لمس نکنی فقط میتوانی به سخرهشان بگیری و این جمله هم از همان قماش بود. میدانستم که جانش به لبش میرسد اما یک روز بالاخره لذت پنهانی بعضی رنجها را خواهد فهمید. یک روز همان رنج کشیدهای میشود که همه چیز را عمیقتر تجربه میکند، مخصوصا لذت را. میدانم چون خودِ قدیمیام را خوب میشناسم.
2 پاسخ
سلام بانو شاهسون امروز متن خست را خواندم جالب بود برام موفق باشید
سلام ممنون از شما
امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید.
دیدگاهها بستهاند.