اخيرا دچار سردرگمی عجيبی نسبت به كلمهی دوست شدهام. «دوست» چه كسی است و «دوستی» تا كجا ادامه دارد؟ متاسفانه نتيجهای كه ذهن من پيشنهاد میدهد، چندان شاعرانه و شايد معتبر نيست، حتی میتوانم بگويم تا حد زيادی هم بدبينانه است؛ اينكه «انسان بايد خودش به تنهایی بار اين دنيا را به دوش بكشد. ديگران فقط رنجی ديگر به رنجهايش اضافه میکنند. همه چيز نسبی است که اين شامل رفاقت هم میشود و رفيق كسی است كه دير يا زود پیِ كارش خواهد رفت.»
با قسمت اول كاملا موافقم اما قسمت دوم مرا گيج میكند. در اين صورت من هم بخش بزرگی از رنج كسانی هستم كه مرا «دوست» خطاب میکنند و اگر بخواهيم آن را بپذيريم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه بهترين راه، دوری از تمام آدمهاست. كمی كه بگذارم اين حسِ سردرگمی و منفینگری نسبت به رفاقت تهنشين شود، شايد به چيزهای بهتری برسم.
من بارها تجربه كردهام كه وقتی دربارهی مسئلهای زياد فكر میکنم يا موضوعی میشود صدر جدول افكارم، زمين و زمان خودشان را به آب و آتش میزنند تا آن را يكسره بيندازند جلوی چشمانم. درست مثل وقتی كه با پدر و مادرت دعوا كردهای و تلويزيون وسطِ برنامهی راز بقا میگويد «به پدر و مادر خود نيكی كنيد.»!
اين داستانِ تكراری، ديروز هم اتفاق افتاد و به پستی از صابر ابر برخوردم. در بخشی از آن كه توجهم را حسابی به خود چسباند، نوشته بود:
«انسان با تمام خطاهايش، خوبیهايش، سختیهايش تا جایی كه در خود و خويش تعريف میشود و آسيبی به «ديگری» نمیرساند نبايد به كسی و چيزی توضيح دهد. هر نفر در تعامل اجتماعی تعريفی دارد و در تعامل با خويشتن هم تعريفی. انسان به فهمِ جهان يک بار زندگی میكند پس «بآد آ بآد»
و تمام سعیام اين است كه اين باور را در خودم بسازم كه ديگران «خود» هستند و من يا در كنارشان مینشينم يا دورتر نگاهشان میكنم و بیتفسير و عريان برايم «ديگری» هستند.
«ديگری» دور يا «ديگری» نزديک.»
اين نگاه، به من يادآوری كرد كه «دوست» هر كه باشد و هر چه باشد «ديگری» است و من بايد تمركزِ عظيمتری را روی «خودم» بگذارم. اصلا شايد بهتر است به جای گشتن به دنبال تعريفِ دوستی خوب، «خودم» را به آنی تبديل كنم كه میخواهم و اين خودِ بهترِ من اگر برای كسی، «ديگریِ» خوبی هم بود میشود نورِعلینور اگر هم نه، لااقل میدانم كه به «خود» جفا نكردهام.
آخرین دیدگاهها