به گفتهی راست هيلز: «داستانهای اصيل از روياها بهره میبرند و داستانهای مبتذل از خيال.»
اين جمله از كتابِ حرفه: داستان نويس، توجهم را جلب كرد. با خودم گفتم اصلا فرق رويا با خيال چيست؟ خيلیوقتها شده كه اين دو را بجای هم استفاده كردهايم و هيچ كس كَكَش هم نگزيده ولی خب مثل اينكه برای خوب نوشتن بايد حسابی گزیده شویم.
راهنمایی كه بودم، به هر كس میگفتم رمان میخوانم برقی در چشمهايش روشن میشد و میگفت: «اسمش چيه؟ منم دارم فلان رمان (اسمشان را يادم نيست و از اين بابت قدردانِ حافظهام هستم) رو میخونم.»
همان رمانهای مبتذل آبدوغ خياری كه در بيشترشان يک دختر بدبخت اما بسيار زيبا، در تلاطم زندگی پر اتفاقش گيرِ يک پسر جذاب، مغرور و پولدار میافتد و عاشقِ هم میشوند. آن زمان گوشیِ خيلی از هم مدرسهای هایم پر بود از اين فايلها و من با شنيدن اسمهای سطحی و داستانهای احمقانهشان، هم عصبانی میشدم و هم گيج؛ اصلا سر درنمیآوردم كه چرا بايد چنين چيزهایی را خواند؟ آن هم در اين صفحههای كوچک موبايل كه چشمهايت را از كاسه درمیآورند. مثلا قرار است يكی از همين شاهزادههای سوار بر بنز، خودش را به او برساند و از زندگی بیهيجان نجاتش دهد؟ اگر روزی هم اين اتفاق بيفتد، احتمالا تنها افتخار زندگیاش خواهد بود!
میدانی چه چیزی از اين بدتر است؟ فكر میكردم ديگر آن دوران به سر آمده يا لااقل كمرنگ شده اما زهی خيال باطل! خبری از به ته رسیدنِ علاقهی آدمها به اين داستانها نيست؛ داستانهایی كه اسم رمان را به گند كشيدهاند. چند وقتی میشود كه به سرم زده هشتگ كتاب را دنبال نكنم چون هر بار اعصابم را خُرد میکند؛ لبريز شده است از پستهای زشت و احمقانه با پيرنگهایی سست كه انگار خيالات دختری پانزده ساله است كه فكر میكند عاشق پسر موتورسواری شده كه جلوی مدرسه تک چرخ میزند. جالبتر اينكه اين تراوشات ذهنی، از پستهای ديگری كه حرفی برای گفتن دارند، توجه بیشتری غصب میکنند.
هميشه برايم سوال بوده كه چرا «عامهپسندها» غالبا حرفی برای گفتن ندارند و صرفا پر از موضوعات بديهی و داستانهايی با سرانجامِ مشخص هستند؛ در نهايت برای جواب، به اين كلمه رسيدم: «تنبلی».
خيلی وقتها ذهن ما درست مثل جسمی كه میخواهد از تخت كنده شود، حوصلهی كنكاش يا كشفِ چیزهای جدید را ندارد؛ برای همين بيشترِ آدمها رفتاری طوطیوار دارند و به دنبال عقيده، تفكر يا كاری میگردند كه صرفا چون در نگاه اول خوششان آمده از آن پيروی كنند در صورتی كه چند دقيقه تفكر میتواند عيبهای هر چيزی را كم كم برايمان آشكار كند.
داشتم میگفتم كه ذهن، وقتی دست نخورده مانده باشد اغلب تنبل است. پس ترجيح میدهد چيزی را ببيند كه میداند، جایی برود كه میشناسد و حرفی بزند كه خطر پذيرفته نشدن ندارد. اما اگر كمی به مغزمان زحمت بدهيم، كارهای خوب بخوانيم و دربارهی چيزهای جديد فكر كنيم، خودمان هم از حالت كرختی و كهنگی بيرون آمده و احساس نشاط و تازگی را تجربه میكنيم. شايد هم بعد از مدتی تشنهی اطلاعات جديد شويم. البته كه گاهی برای تفريح و لذت يا حتی يادآوری، نياز به اين تكرارها و موضوعات آشنا داريم اما هميشگی بودنِ اين تكرار مساوی است با راكد شدن مغز و زندگی.
مسئلهی ديگر اين است كه هميشه هم ابتذال به راحتی قابل تشخيص نيست و بايد كمی در آن تامل كرد، مثل همين تفاوت رويا و خيال كه فكر مرا به خود مشغول كرده.
بياييد با مثال برای خودمان روشنتَرَش كنيم. فرض كنيد میخواهيم از شخصيتی بنويسيم كه دغدغهاش رسيدن به يک جايگاه شغلی خاص و ارزشمند است. میدانيم كه دستيابی به رويا، کار، تلاش و نااميد نشدن از شكستهای پی در پی میطلبد پس بايد اين شخصيت را درگير موانع مختلفی كنيم كه هر كدام در زندگی واقعی برای رسيدن به يک شغل خوب با آن مواجه خواهيم شد.
مثلا ممكن است مهارت كافی در صحبت كردن نداشته باشيم و در مصاحبه رد شويم يا هدف خود را برای آن کار، واضح و مشخص ندانیم یا انگیزه کافی نداشته باشیم و خيلی چيزهای ديگر. در نهايت شخصيت ما با غلبه بر اين موانع میتواند به رويايش برسد يا بفهمد رويای اصلیاش چيز ديگری است. اما چه وقت كار ما به خيال و ابتذال میكشد؟ زمانی كه بر حسب اتفاقی كودكانه، آن شخصيت با خوششانسیِ عجيب و غريبی توسط رئيس شركت _اغلب به خاطر زيبایی چشم و ابرویش_ انتخاب شود و به اين شكل و بدون ذرهای تلاش به خواستهاش برسد. شايد شما هم مثل من، داستانهای آشنای زيادی در ذهنتان نقش بست كه در فيلم يا سريالهای مختلف ديدهاید. البته به اين معنا نيست كه نقشِ خيالپردازی و اتفاقاتِ تصادفی را كاملا نفی كنيم و هميشه بر اساس يک منطق خشک و متعصبانه پيش برويم بلكه بحثِ تعادل و باورپذيری مطرح است.
بسیاری از داستانها خيالی هستند و میدانيم که هرگز در واقعيت اتفاق نمیافتند اما باز هم آنها را باور میكنيم چون نويسندهی چیرهدست، فضا و قوانينِ حاكم بر داستان را در ذهن ما شكل داده و بر اساس همان، خواننده را در دنيای جديدِ خودش هدايت میکند، مخاطب هم با اين همراهی غرق لذت كشف دنيایی جديد میشود.
شايد بهترين راهِ دوری از نوشتههای مبتذل، خواندن فراوان كارهای خوب باشد. تا وقتی که نوشتههای اصيل را نشناسيم، قادر به درک تفاوت ابتذال و اصالت نخواهيم بود.
آخرین دیدگاهها