گای وقتها فكر میكنم هرگز به آن مدينهی فاضلهای كه در سرم پروراندهام نمیرسم و حقيقتا در اين جور مواقع اگر با عقل و منطق، بدون دخالت اميد قضاوت کنی به همين نتیجه میرسی؛ اما مگر میشود اميد را دور انداخت يا آن را گذاشت پشتِ در؟ او خودش را میرساند و میچپاند دقيقا همانجا كه بايد و خب البته گاهی هم آنجا كه نبايد!
اميدِ واهی نابودكننده است. همانی كه سستعنصرها به عاشقها میدهند و بعد وسطِ جزيرهی سرگردانی رهايشان میكنند و میروند پیِ زندگیشان. يا همان كه مشاوران كنكور دو ماه مانده به اين آزمونِ احمقانه، در مغز بچهها فرو میکنند.
اما آن اميدی كه داشتنش خيلی هم خوب و كار راه بنداز است چه؟ اصلا چطور بايد تشخيص داد؟
اگر از بیخ و بُن اميد نداشته باشی، باید سرت را روی زمين سرد بگذاری و در انتظار مرگ جان بكنی. زمان كوفتی هم با عقربههایی بلاتکلیف كه گاهی شل و لقاند و گاهی بيش از حد سفت، بینِ گذشتن و نگذشتن در نوسان است و نمیدانی بالاخره کی مهلتت تمام میشود.
در مقابل اگر مدام به آدمها بگويی 《اميدوار باشيد》، 《آدمی به امید زندست》،《به چيزهای خوب فكر كنيد》 و هزار حرف ديگر كه در عينِ حق بودن گاهی وقتها رنگ میبازند، ديگران همان را دست میگيرند و میشود مايهی تمسخر. پس چه بايد كرد؟
تازگیها شروع كردهام به خواندنِ 《هشت كتاب》 سهراب سپهری و اگر بخواهم روراست باشم، باید بگویم با تودهای از ملال، اندوه، نااميدی و تاريكی مواجه شدهام كه حالم را بدجور گرفته. خراب، غمی غمناک، رو به غروب و عنوانهای ديگری كه بيشترشان صاف میزنند در برجکِ اميدِ آدم. گرچه من خودم تا حدی در دنیای همین كلمات سير میكنم و اسمِ كتابم (من از ازل مرده ام) مهر تاییدی بر آن است، اما اين همه نااميدی در كتم نمیرود.
يادم هست که يک بار چشمم خورد به جملهای که با اسپری بالای يک علامت خطر مرگ، روی دیوار نوشته شده بود 《دیگه نمیخوام آدم باشم》 ولی من در نگاه اول آن را خواندم 《دیگه نمیخوام باشم》…
آن زمان فهميدم كه عادت کردهام؛ به اینکه چشمم نوشتههایی را ببیند که رنگ خاکستری و تیره دارند. میتوانم تمام روز از امید، زیبایی و روشنیِ زندگی حرف بزنم ولی گاهی اوقات این نوشتهها واقعیتر به نظر میرسند.
حتی آدمهایی که دم از نابودی جهان و بیهوده بودنش میزنند، امید دارند که میگویند، تا چیزی را ندانی نمیتوانی نابودش کنی و تا امید به تغییر نداشته باشی حرفش را نمیزنی.
نباید رنگهای سیاه و خاکستری را دور ریخت، باید آنها را هم قبول کرد و با بودنشان کنار آمد. درست مثل روشنی، درست مثل شادی.
شايد بهترين كار همین تعادل باشد. پذيرفتن هر دوی آنها با هم. اينكه گاهی میشود موقتا نااميد شد و غصه خورد اما نبايد به آن چسبید. شادی بدون غم تبدیل میشود به ابتذال و غم بدون شادی یعنی فرسایشِ روح.
احتمالا تمام مسیرهایی كه قرار است طی کنیم، پر از سنگ و کلوخ و ناهمواریهای دردناکاند، اگر فقط به آن هدفِ نهایی دل ببندیم و به زخمهای كوچک و بزرگی که این سنگها ایجاد کردهاند به اندازه خودشان توجه نکنیم، شايد حتی تكه پارهای از خودمان را هم نتوانيم به مقصد برسانيم.
《در ستایش گریه کردن》 را هم اگر دوست داشتید بخوانید، به این مطلب مرتبط است.
آخرین دیدگاهها