شايد بپرسی خب از اول چرا شروع كردی و باهاش حرف زدی؟ جواب اينه كه دغدغهمند بنظر میاومد؛ انگار همیشه تلاش میكرد آدما رو درک كنه. حواسش به اطراف بود و اگه میديد حتی در حد صاف کردنِ يه آجرِ کج وسطِ ديوارِچين كاری از دستش برمياد دريغ نمیکرد. اما يكم که گذشت ديدم هر بار فقط با گفتنِ يه جمله كلی غم و غصه میريزه تو جونم. با خودم گفتم چرا انقدر نِک و نالست اين آدم؟ نه اينكه اينا غيرطبيعی باشن و من باهاشون غريبه ها نه؛ منم مثل تمام آدمای دنيا كه به روش خودشون درد رو تجربه میكنن، با تمام وجود لمسش كردم ولی میخوام بگم اون حتی يک بار هم نشد در جواب پرسیدنِ احوالش بگه خوبم. هميشه ناله بود و به ظاهر در عذاب. حالا اينجا شايد بازم بهم بگی خب حتما افسرده بوده تو چی میدونی از زندگيش؟ منم بايد بگم درست میگی. واقعا من چی میدونم از زندگی آدما كه بخوام قضاوتشون كنم اونم اين شكلی! فقط از نظر من اون افسرده نبود و داشت دورشو پر میکرد از حسِ بد. تصور كن تو يه ماشين لباسشويی گير افتادی. سياهِ مطلق، تاريکِ غليظ؛ هی میچرخه و هی میچرخه وَ تو اصلا فرصت نداری به نوری كه از اون طرف شيشه داره بهت میتابه توجه كنی. هر چند دقيقه يک بار، شاید فقط در حد یک ثانيه از حركت میایسته و تو تا ميای دستتو به سمت نور دراز كنی دوباره در جهت مخالفِ قبلش میچرخه تا فرصت رو ازت بگیره و غرقت کنه. حسِ من به افسردگي اين شكليه و باهاش غريبه نيستم. شايد شكل ماشينای لباسشوييمون متفاوت باشن يا جور دیگهای مارو بچرخونن ولی اصل تاريكیها مثل همَن. يک كلام بهت بگم اون ناله بود. دوست داشت ناله كنه و اينجوری حس میكرد خيلی آدمِ بِفهميه. انگار هيچ كس متوجه اين همه زشتیِ اطرافمون نيست! ولی مگه میشه هيچ وقت حس نكنی خوشی وجود داره؟ فاکتور بگیر از آدمایی که با تاریکیِ عظیم افسردگی گلاویزن و با تمام زورشون میجنگن، مشكل كسيه كه با آگاهی چشمش رو به تمام خوشیها میبنده. وقتی ازش میپرسی فلان جا كه رفتی خوش گذشت؟ سرشو با حسرت پایین میاندازه و دربارهی كفشی حرف میزنه كه پاشو زده! شایدم فكر میکنه با این کار واسه خودش توجه میخره اما حقيقت اينه كه فقط يه سايهی سنگين میاندازه رو تمام لحظات خوشِش و در نهایت جز کفش تنگ و پای ملتهب، چیزی از گشتنِ دنیا نصیبش نمیشه.
آخرین دیدگاهها