سرد، لزج، بیقرار و مضطرب،
در دستش بیهدف تکان میخوردم. بدنم بیاختیار برای بقا میجنگید و فکر میکرد با دست و پا زدن زنده خواهد ماند. نیمی از زبانِ درازِ نازنینم بیرون افتاده بود و هرچه تقلا کردم نتوانستم آن را به دهانم برگردانم چون آدمی عظیم و استخوانی دو دستی مرا چسبیده بود و آنقدر فشار میداد که احتمالا به زودی، همانجا روی دست رنگ پریدهاش قضای حاجت میکردم.
بالاخره دست از تلاش برای نجات زبانِ بیرون ماندهام برداشتم. زبانی که یک عمر با همان به زندگی ادامه داده بودم. همیشه میدانستم چه موقع آن را بیرون بیاورم و چه وقت در بین آروارههایم حبسش کنم تا بتوانم در این زمانهی فلاکتبار دوام بیاورم. اصلا زبان هیچ، این آدم بیرحم از جان من بیچاره چه میخواست؟ مگر چهار پاره استخوان بیشتر بودم؟! یعنی همین چند تکه گوشت ناقابل را میخواست ببلعد و در شکم گنبد وارش فرو کند؟ مگر غذا در این جهانِ نکبتی کم ریخته بود؟
مانده بودم همه چیز را به دست سرنوشت بسپارم یا باز هم تقلا کنم که بوی مرگ به مشامم خورد. بوی تند و تیزی که دست و پایم را شل کرد و بعد، در حالی که به جعبهی بزرگ روی میز خیره بودم، چشمانم سیاهی رفت و همه چیز تار شد…
نمیدانم چه مدت گذشت تا بلاخره توانستم کمی، فقط به اندازهی خطوط روی بال یک مگس، پلکهایم را از هم باز کنم. صورتی بزرگ با چشمهایی گرد و لب و لوچهی ورآمده که صداهایی ناهنجار از خودش در میآورد را روبهرویم دیدم. قیافهاش طوری بود که انگار داشت از دیدن من بالا میآورد، عجب گستاخی!
دست و پایم را حس نمیکردم و توان برگرداندن سرم را هم نداشتم. آنقدر زور زدم و چشم چرخاندم تا بلاخره انتهای دست و پاهایم را دیدم که انگار با چیزی شبیه میخ، به صفحهی سفید پر از سوراخی که رویش افتاده بودم چسبانده شده بودند. ترسم بیشتر شد و قلبم تندتر زد. اینجا چه خبر بود؟ قبل از اینکه جوابی برای این سوال پیدا کنم فلزی شبیه به چاقو ولی نه از آنهایی که قبلاً دیده بودم بلکه ظریفتر و به نظر تیزتر، به سمتم آمد. همان آدم گستاخ میخواست تکه پارهام کند، اما برای چه؟
چند دقیقه بعد، بیرون از جسم لزج و دوست داشتنیام بودم و خودم را تماشا میکردم. روی میز پر بود از قورباغههایی شبیه به من که با آدمهای پیچیده شده در روپوشهای سفید، احاطه شده بودند. بعضیهایشان با قیافههای منقبض و بعضی دیگر با ماسکهایی که سفت و سخت به صورتشان چسبانده بودند داشتند همهمان را سلاخی میکردند. زیر لب گفتم این کارها برای چیست؟ و روح قورباغهی دیگری که قبل از من به این بالا رسیده بود جواب داد: علم.
آخرین دیدگاهها