جُذام

درست مثل جذام، تو را از اعماق وجود می‌مکند، آن به اصطلاح شیره‌ی زندگی را با ولع می‌بلعند و محض رضای خدا هم که شده قطره‌ای برایت باقی نمی‌گذارند.

این آدم‌های دوروی ترسناک، جاسوسانی که بینشان گیر افتاده بودم، می‌خواستند از درون زمینم بزنند. به صورت هر کدامشان که نگاه می‌کردم تن و بدنم می‌لرزید. گاهی دعا می‌کردم که ای کاش به جای دوست، غریبه‌هایی بودند که فقط در خیابان از کنارشان رد می‌شدم و هرگز دوباره چشمم به هیبت مبهم‌شان نمی‌افتاد. اصلا انگار مشکل همین بود، آشناهایی که نمی‌توانستی بفهمی دوستت هستند یا همانی که قرار است سرت را در لجن فرو کنند و آنقدر نگهدارند که دیگر نفسی برایت باقی نماند. نمی‌توانستم ترکیب چهره و رفتار ضد و نقیض‌شان را بفهمم و همین کلافه‌ام می‌کرد؛ آنقدر که تصمیم گرفتم از این نمایش احمقانه کنار بکشم، از تمامشان.

و حالا سوالی به ذهنم هجوم می‌آورد و باعث می‌شود دلم برایشان بسوزد: کسی که از دوستی‌اش برای دیگری خرج نکرده، هرگز می‌تواند طعم واقعی رفاقت را بچشد؟

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط