تِکِه روز

اولین چیزی که به چشمم آمد حالت وارفته‌ی پاهایش روی صندلی بود. بعد از آن چشم‌های اشک‌آلودش و بعد دو مامور مترو که پشت سرش ایستاده بودند. هر سه نفرشان درمانده به نظر می‌رسیدند. زن، درمانده همانی که باعث اشک‌هایش شده بود و مردها، درمانده از دلداری دادنش.

قدم‌هایم را آرام‌تر کردم تا بعداً مقابل حس کنجکاویم شرمنده نشوم. شنیدم که یکی از مردهای درمانده به کس دیگری گفت: «آره اسمشو نوشته و امضا کرده که گم شده.»

معما تقریباً برایم حل شد، احتمالا بچه‌ی زن گم شده بود. حالا که فهمیده بودم قضیه از چه قرار است با خیال راحت سرم را پایین انداختم و سرعتم را زیاد کردم تا به قطار برسم.

از در که وارد شدم دختری تقریبا هم سن و سال خودم گیتار می‌زد، می‌خواند و تلاش می‌کرد به زنی که چادر خود را سفت و سخت چسبیده و با غیظ نگاهش می‌کرد توجهی نکند. طرف دیگر پسر بچه‌ای مشکی پوش که خاک‌های سفید روی لباسش از کثیفی صورتش بیشتر خودنمایی می‌کردند، روی زمین زانو زده بود و به زور می‌خواست کفش زنی را واکس بزند.

همیشه دلم میخواست وقتی این بچه‌ها را می‌بینم، مثل یک بازیگر نقش اول بروم بنشینم تا هم قدش بشوم، شانه‌هایش را سفت بچسبم، با چهره‌ای مصمم و چشم‌هایی که در آن اشک جمع شده بگویم: «جلوی هیچ بنی بشری زانو نزن حتی اگه از گشنگی بمیری.» ولی از آنجایی که در واقعیت این حرف‌ها یعنی کشک، سرم را برگرداندم تا از درد آدم‌ها دور باشم اما کیسه‌ی پلاستیکی مشکی بزرگی به صورتم خورد. ناخودآگاه یک قدم به عقب رفتم و صاحب کیسه را دیدم. مردی نسبتاً سنگین وزن که آن بار، کمرش را خم کرده بود، داشت دستمال‌های توی دستش را که به قول خودش جادویی بودند تبلیغ می‌کرد و نفسش به سختی بالا می‌آمد. صدای آهنگ توی گوشم را بیشتر کردم تا از خرید چیزهایی که نیاز ندارم در امان باشم و مثل هر بار پول‌هایم را به هدر ندهم اما لابلای آهنگ، افکاری می‌آمدند و می‌لولیدند که می‌خواستند برای یک دستمال جادویی در زندگی‌ام جا باز کنند.

چند دقیقه بعد، نجات‌یافته از آن تکه‌ی روز و همچنان امیدوار، در حالی که دستمال جادویی قهوه‌ای رنگ را در دستم گرفته بودم، به سمت شب قدم برداشتم.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط