چشم هایش

بی آنکه بدانم به چشمانش زل زده بودم. درست مثل یک کارشناس نقاشی که با دقتی وسواس‌گون به تابلویی خیره شده و از خودش می‌پرسد چرا جذب آن شده‌ام؟ اما به جوابی منطقی نمی‌رسد و این بار با کلافگی بیشتری به آن زل می‌زند.

چشم‌هایش، انگار کسی درونشان را نقاشی کرده بود، با طرحی نامحسوس که دیده نمی‌شد اما من آن را حس می‌کردم. خطوطی که با ظرافت کشیده شده و به من القا می‌کردند که نباید به راحتی از کنارشان عبور کنم. درست مثل همان کارشناس، من هم کلافه شده بودم و ذهنم در حال سرزنش حالت احماقه‌ام بود که برایش تازگی داشت. نگاه بی‌رمق او هم به من دوخته شده بود اما نمی‌دانم در دلش کنکاش می‌کرد یا سرزنش؟

ندایی درونم می‌گفت او همان است، همانی که برای تو رهگذری ساده نخواهد بود، تنها تابلویی که باید از طرح آن سردربیاوری… سعی کردم این احساسات را پس بزنم و وقتی موفق شدم، سکوتِ اطراف، جایش را به صداهایی آشنا داد.

_ چیکار می‌کنی؟ زود باش خون زیادی از دست داده

_ اصلا من که میگم ولش کن خانم دکتر، حالا مُردم مُرد. دشمنه دیگه چه فرقی می‌کنه

در ذهنم به دنبال معنای واژه‌ی دشمن گشتم و آن را کنارِ اسیر جنگی یافتم. در حالی که سعی می‌کردم غم و درماندگی‌ام را پنهان کنم، نگاهی غضبناک به صدای آشنای دومی کردم که مرگ یک اسیر برایش اهمیتی نداشت. او برای این آدم رهگذری ساده بود اما برای من نه. با دستانی که بی‌اختیار می لرزیدند، آستین‌هایم را به عقب راندم و برای نجاتش دست به کار شدم.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط